علی علی 10 سالگیت مبارک

علی کوچولوی مامان و بابا

آش دندونی

بالاخره آش دندونیتو پختیم ,البته من که نه مامانی اعظم ,من موادشو آماده کردم بردم خونشون ,مامانیم زحمت پختنشو کشید ,بعدم که برای تقسیم مامان جون و نسرین جون اومدن کمک ,دادم نسرین جون چند تا کارت برات بزنه که بزنیم روی آشا ,دستش درد نکنه خیلی خوب شده بود   اینم چند تا عکس از آشهای تزئین شده   ...
29 آذر 1393

اولین برف زمستون

*روز اربعین(شنبه) همه خونه مامان جون اینا بودیم ,آخه نذری داشتن ,یادش بخیر پارسال که تو به دنیا نیومده بودی ,خاله اکرم از شیطونیای سال بعدت میگفت ,وقتی به دنیا بیای و من نتونم به خاطرتو  هیچ کاری کنم ولی از اون جایی که خدا مامانتو خیلی دوس داره و یه گل پسر بهش داده ,اصلا اونروز اذیتم نکردیو تازه موقع کشیدن غذاام خواب بودی ,الهی من فدات شم که اینقده وقت شناسی   **دایی اکبر امسال پیاده رفت کربلا ,خوش به حالش ,شنبه شبم بدون اینکه خبر بده برگشت ,هممون شوکه شدیم,همون شب نذری (اربعین) اومد ,وقتی در و باز کردیم هیچکی باورش نشد ,یه دفعه همه جیغ زدن و هورا ,خیلی ذوق زده شدیم ,گفت نمیخواسته کسی و توی زحمت بندازه ,فر...
28 آذر 1393

بالاخره دندونت جوونه زد

*روز دوازده آذر روز مهمی برای تو بود مامان ,اول اینکه بعد چند روز بیقراری به خاطر دندونت ,بالاخره تیزی دندون و رو لثه هات احساس کردم ,در اولین فرصت میخوام آش دندونی برا ت بپزم ,مبارکت باشه زندگی مامان از وقتی دندونت جوونه زده این پستونکت همش دهنته ,میکشیش روی لثه هات,انگار آرومت میکنه(البته این به غیر از چیزای دیگه ای  که توی دهنت میکنی,جالبه که زیاد از دندونیت خوشت نمیاد و تا دستت میدم میندازیش زمین ) از یه طرفم هم تب کردی و هم اسهال  و استفراغ که مجبور شدیم ببریمت دکتر ,خیلیم بیقراری ,هیچی دیگه حسابی کارم دراومده ,خدا کنه زودتر سرحال شی مامان ,آخه همه غر میزنن که این علی که همیشه میخنده چرا اصلا...
19 آذر 1393

عکسای هفت ماهگی

مامان یه ذره دیگه کمک بدی بلند شدما           الهی من فدات شم مامان     برو بابا من که دیگه نیگای دوربین نمیکنم ,خسته شدم خوب همه چیزو میکنی توی دهنت الا این دندونیتو تعارف نکن شصت پاتم خواستی بخور     ...
10 آذر 1393

من و علی و باباش

*چند روزه که مامان جون اینا رفتن مشهد,به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم ولی انگار قسمت نبود ,خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده ,با بابایی قرار گذاشتیم بعد از عید بریم ,الان هوا سرده و من میترسم که تو مریض بشی یا اینکه با اون همه لباس که باید تنت کنم بیقراری کنی ,الان موقعیت خوبی بود اگه میشد بریم ,همه بودن و برای گرفتنت کمکم میکردن ولی ...   **از موقعی که تو دنیا اومدی علاقه من به شیرینی پزی خیلی زیاد شده ,چند روز یه بار حتما باید یه چیزی درست کنم وگرنه روزم شب نمیشه ,وای نمیدونی چه کیفی میده وقتی بقیه از کیکا میخورن و تعریف میکنن ,مخصوصا بابایی که حسابی پایس (هرچند به خاطر سابقه قندی که دارن من با ترس و لرز میذارم بخو...
5 آذر 1393
1